خیلی از زندگی متاهلی نگذشته ولی در حال دست و پا زدن واسه گرم نگه داشتن روابطم. نه اینکه سرد باشیم ها نه ولی از معمولی شدن میترسم. یا حتی گاها دلم میخواد زمان به عقب برگرده و توی اون لحظات شیرین نامزدی و دست و پا زدن ها و اصرار کردنش واسه جواب مثبت گرفتن ازم متوقف بشه. درونم هنوز دختر 16 ساله ایه که دوست داره عشقو مثه همون روزا و ماه های اول آشنایی با همون تازگی ها و لذت شناختن و فکر کردن بهش تجربه کنه و همونجور ادامه بده.
فقط سه روزه دیگه مونده تا 97 و من اینهمه بدو بدو دویدن های مردمو نمیفهمم.انگاری چاقو زیر گردن دارن لحظات اخر عمرشون رو سپری میکنن و همه چی باید منظم و مرتب و نو باشه. همیشه با خرید کردن لذت میبردم ولی وقتی دیروز مانتویی رو به اصرار همسر خریدم و اون شورو نشاط قبلی و همیشگیو موقع خرید رو تو دلم حس نکردم از خودم ناامید شدم.
اعتراف میکنم از مردن هیچ وقت نترسیدم ولی از پیر شدن به شدت میترسم...
"سکوت هایم"...برچسب : نویسنده : 7kibord28 بازدید : 115